حال و هواي شبهاي عمليات را فقط رزمندهها ميدانند. در آن شبها، رسم بر اين بود كه بيشتر گردانها يك جا جمع ميشدند و بعد از برپايي نماز و مناجات، مراسم مداحي و سينهزني مفصلي برپا ميشد.
عزاداري با دستهاي تاول زده
روز اول محرم سال 63 بود. شهيد مصطفي ملكي، ناراحت بود. گفت «2 شب از محرم گذشته و من هنوز براي امام حسين(ع)، سينهزني نكردهام.» شهيد علي سنبلهكار رو به شهيد مصطفي ملكي كرد و گفت: «اينكه ناراحتي ندارد. اگر دوست داري، براي مراسم سينهزني، حسينيهاي برپا ميكنيم.»
قرار شد يكي از سنگرها را مانند حسينيه درست كنيم. در موقعيتي قرار داشتيم كه بلدوزر و لودر نميتوانست به آن قسمت بيايد. بنابراين مجبور بوديم با همان وسايل جزيي كه داريم، زمين را بكنيم. كار خيلي سختي بود. دستهاي بچهها به شدت تاول زده بود، اما هيچكس دست از كار نكشيد. حدود 4 شبانه روز تلاش كرديم تا حسينيه را براي عزاداري سالار شهيدان برپا كنيم.
ديوارهاي حسينيه را هم با پتوهاي مشكي، سياهپوش كرديم و عزاداري شروع شد. شهيد مصطفي ملكي گفت: «شما به عشق امام حسين (ع) اين حسينيه را برپا كرديد. اما اكنون دستانتان تاول زده و نميتوانيد سينه بزنيد. پس به ياد بياوريد لحظهاي كه دختر سه ساله اباعبدالله (ع) با پاهاي كوچك و تاولزده روي سنگها راه ميرفت و تازيانه بر سر او ميزدند.»
يا حسين نذار كه نااميد بشيم
حال و هواي شبهاي عمليات را فقط رزمندهها ميدانند. در آن شبها، رسم بر اين بود كه بيشتر گردانها يك جا جمع ميشدند و بعد از برپايي نماز و مناجات، مراسم مداحي و سينهزني مفصلي برپا ميشد. بچهها شور و حال عجيبي داشتند. نماز و مناجات كه تمام شد. شروع به سينهزني كرديم.
يكي از بچهها مرا روي شانهاش گذاشت تا صدا بهتر به همه برسد. چند نفر از رزمندگان، آن قدر كه سينه زده بودند، از حال رفتند. يك لحظه احساس كردم يك نفر مرا از پشت سر ميكشد، طوري كه تعادلم به هم خورد. به عقب نگاه كردم. «شهيد حسامالدين ابوالمعالي» بود. انگار چهره زيبايش نورانيتر شده بود. صداي عزاداري بچهها به حدي بود كه صدايش را نميشنيدم. سرم را پايينتر بردم. خدا رحمتش كند او هم صدايش را بلندتر كرد و گفت اين دم را بخوان:
يا حســـين نذار كه نااميــــد بشيم
ما ميخوايم به راه تو شهيد بشيم
من هم خواندم و مجلس حال و هواي خيلي خوبي گرفت. فردا كه به خط اعزام شديم، حسامالدين، جزو نخستين افرادي بود كه شهيد شد و به آرزويش رسيد.
منبع: سايت عقيق